خوش خبری در ساعت 2:30 صبح
سلام نفسم میخوام برات از اولین روزی که فهمیدم تو پاهای کوچولوتو گذاشتی تو زندگیمون واست تعریف کنم. حتما میپرسی چرا به این دیری اومدم اونم برات میگم جوجه جونم.آماده ای ؟ شب بود من وبابایی جونت خواب بودیم ٢٨ دی ماه بود هواهم سرد سرد بود.من خواب میدیدم توی خواب دارن اذان میگن یهو از خواب پریدم میشنیدم که راستی راستی صدای اذان میاد. ازجا بلند شدم که وضو بگیرم . صدای اذان همه خونه رو پر کرده بود اومدم توی حال ساعتو که دیدم ٢:٠٥ دقیقه بود با خودم گفتم لابد مسجد فرهنگ امشب قاطی کرده چه وقت اذان؟ یهو هزار نفر به من گفت برو بی بی چک بذار به این فکرم خنده ام گرفت آخه خیلی زود بود که شما خودتو به مامانی نش...
نویسنده :
مادر جون خانومی
14:18